دفتر خاطرات سارا مرتضوی

نویسنده و ویراستار هستم

دفتر خاطرات سارا مرتضوی

نویسنده و ویراستار هستم

این وبلاگ محل تفکرات و فعالیت ها و زندگی منه.
خوب و بد
شیرین و تلخ
آدرس اینستاگرام
saravirastar

جهت سفارش:
ویراستاری، صفحه آرایی، نوشتن متن، طراحی جلد، اخذ مچوز نشر و چاپ کتاب
09135701698
فقط پیام در پیامرسان جواب میدم

۴۸ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

عادات موفقیت

سه شنبه, ۲۴ آبان ۱۴۰۱، ۰۷:۱۹ ق.ظ

25/آبان/1401

بالاخره خاطرات یک گیشا هم تموم شد. گیشای ما در سن 11 سالگی از مرد 45 ساله‌ای خوشش میاد و وقتی بزرگ میشه تموم حواسش به اون بوده تا بدستش بیاره و در آخر هم این اتفاق میوفته. اون مرد که در کتاب با نام رئیس گفته شده گیشا رو به آمریکا می‌بره و در یک آپارتمان شیک زندگی می‌کنند. البته رئیس زن و دو بچه داشته.

در فصل آخر نویسنده میگه که چهل سالشه و یک پسر از رئیس داره. رئیس مرده و این پایان ماجراست.

امروز هم مثل روزهای دیگه ساعت چهار صبح بیدار شدم. یه کتاب جدید شروع کردم با نام عادات افراد موفق از کریس کرافت که مسلماً همین امروز تمومش می‌کنم.

چند نکته ازش رو براتون میگم.

طبق همیشه، چیزی که در تموم کتاب‌ها نوشته و تاکید شده مطالعه است. اگه کتابم با نام رویای بزرگم رو خونده باشین می‌دونین که ماجرای کتاب‌خون شدن من از کی و چرا شروع شده. من هم در میان افراد محدودی هستم که بیش از هزار جلد خوندم. بعضی‌ها بودن که بهم می‌گفتن کتاب‌ها چرت و پرت و وقت تلف کردنه؛ ولی مسلماً اشتباه می‌کنن. اون‌ها افرادی هستن که عمرشون رو به روزمرگی می‌گذرونن، حرف‌های بیهوده و نسنجیده می‌زنن و مدام از همه چیز غر می‌زنن. رک بگم واقعاً احمق و نادونن.

بگذریم! نکته بعدی که باز در همه‌ی کتاب‌های انگیزشی و موفقیت تاکید شده ارتبطاته. هر جور حساب کنی افرادی که آداب معاشرت خوبی دارن و به قول معروف سر و زبون دارن موفق‌تر و شادترند.

نکته بعد: شما کسی میشین که 5 نفر اطرافتون تشکیل میده. نویسنده میگه که در چند باشگاه جمع میلیونرها هست.

نکته بعدی: در مورد خود موفقیه. شاید برای یه تعدادی موفقیت پول، شهرت یا معروفیت باشه ولی به قول (پاراماهنسا) در کتاب (انسان در جستجوی جاودانگی) محدودیت‌های مادی نمی‌ذاره که همه بشن مثلا            هنری فورد، موفقیت یه امر ذاتی و درونیه. چه بسیار هنرمندها و نویسنده‌هایی بودن که پولدار نبودن ولی با هر اثری که از خود باقی می‌ذاشتن به موفقیت می‌رسیدند.

باز هم نکته هست ولی فعلا تا همینجا بسه.

رفتم برای ثبت‌نام ماشین نوشته بود تا آخر آبان ولی فعال نبود! بعد رفتم برای ثبت‌نام مسکن که اصفهان نداشت! در آخر بیمه سلامت رو ثبت‌نام کردم.

گرفتن دوشیزگی

دوشنبه, ۲۳ آبان ۱۴۰۱، ۱۰:۵۴ ق.ظ


24/آبان/1401

امروز صبح هم مثل صبح‌های دیگه ساعت چهار بیدار شدم ولی خیلی زود خوابیدم. دیروز سه تا جلد رو تحویل دادم و خیالم راحت شد. تا فصل 28 خاطرات یک گیشا خوندم.

حالا که گیشای ما 14 ساله شده زمان این رسیده که به مزایده گذاشته باشه مثل یه کالا. البته خودشون کلی ذوق می‌کنن و حتی سر این قضیه هم با هم رقابت دارن که چه کسی بیشترین قیمت رو برای مزایده قرار میده.

چندین مرد در مزایده شرکت می‌کنن و برای دوشیزگی گیشا با هم رقابت می‌کنن. در آخر دکتر بالاترین پول رو میده و برنده میشه.

اگه نگفتم دکتر کیه همون کسیه که گیشا عمداً خودش رو زخمی کرد تا بتونه به دکتر نزدیک بشه و حالا دکتر برای شب زفاف تلاش کرد. یک شب گذشت و رُبان سر گیشا از کرمی به قرمز تغییر کرد که نشون می‌داد این گشا با گشاهای دیگه کارآموز یا نوآموز بودن فرق کرده و دیگه باکره نیست.

البته بهتون بگم که گیشا با روسپی فرق داره و سطح گیشا بالاتر از اون‌هاست.

مردی به نام بونو عاشق گیشای ما میشه منتهی آنچنان پولی نداره و در نتیجه نمی‌تونم بدستش بیاره. قضیه‌ی دکتر در همون شب تموم میشه.

مدتی بعد مردی دانای گیشا میشه. دانا مثل همسر می‌مونه، یه چیز تو مایه‌های اینکه مرد، زن رو صیغه کنه با توجه به این‌که خودش زن و بچه داشته باشه. دانای گیشای ما یه مرد ارتشی میانساله که سرپرسته. هر کس دانا داشته باشه از وضع خوبی برخورداره.

یادتونه در مورد یه زن حسود که گیشای بالاتری بود گفتم، اون کلا عقلش رو از دست میده و از اوکیا(یه چیزی مثل یتیم خونه، یه خونه که مادر و خاله و مادربزرگ دارن و گیشا تربیت می‌کنن) بیرونش می‌کنن. چند سال بعد اون رو به عنوان یه خودفروش در مشروب‌کده‌ها می‌بینن.


گیشا یا راهبه؟

يكشنبه, ۲۲ آبان ۱۴۰۱، ۱۱:۰۳ ق.ظ

23/آبان/1401

از دیروز صبح پکیج قطع شده و خونه‌ی ما سردتر از بیرونه، رسماً دارم می‌لرزم.

رسیدم به فصل شانزدهم خاطرات یک گیشا. خاطراتی زن ژاپنیه که از بچگی‌اش رو نوشته. پدر و مادرش فوت می‌کنند و خواهر بزرگ‌ترش میره، درست ننوشته خواهرش مرده یا رفته و ولش کرده!

بعد وارد مدرسه‌ای میشه که گیشا بشه. اول فکر کردم گیشا شدن مثل راهبه شدنه چون مدرسه داره ولی بعد متوجه شدم منظور زن‌های ژاپنی‌ای هستن که از مردها پذیرایی می‌کنند.

فکر کن! بهشون آموزش میدن که چکارهایی کنن و چه حرف‌هایی بزنن که مردها لذت ببرن. این قضیه صدها سال قدمت داره. دخترهای جوان برای گیشا شدن با هم رقابت می‌کنن. گیشاهای معروف هر پنج دقیقه پول می‌گیرن.

اون‌ها لباس‌های گرون ابریشمی می‌پوشن، آرایش‌های طولانی و سخت می‌کنن (مثل آرایش عروس که خیلی طول می‌کشه) موهاش رو به سختی می‌بندن به طوری که با هر حموم اون رو باز می‌کنن.

جالب اینه که گیشای داستان ما یه رقیب حسود سن بالا داره که نمی‌ذاره اون پیشرفت کنه و مدام اذیتش می‌کنه. مدام براش پاپوش می‌دوزه و کاری کرده که در سن 13 سالگی کلی قرض بالا بیاره که تا آخر عمرش مستخدم بمونه اما اتفاق خوب ماجرا اینه که یکی از گیشاها این دختر رو انتخاب می‌کنه که خواهرش باشه (گیشاهای بالاتر به کوچک‌ترها میگن خواهر) و به اون یاد میده (روش‌های دلبریایی رو)


انسان در جستجوی جاودانگی

شنبه, ۲۱ آبان ۱۴۰۱، ۰۶:۵۹ ق.ظ

20/آبان/1401

الان که این رو می‌نویسم ساعت 6:30 صبحه. یک هفته‌ای هست که به این نتیجه رسیدم به جای اینکه پنج بیدار بشم، ساعت چهار بیدار بشم. قبلا ساعت 5 بیدار می‌شدم ولی انگار زمان کم میومد و من به این نتیجه رسیدم که چهار بهتره. ساعت 6:30 آفتاب می‌زنه و هوا روشن میشه البتهاز دیشب تا حالا بارون میومد و ابرهای زیبا آسمون رو زیبا کرده‌اند.

سه روز پیش مهندسی امواج رو که شامل 26 قسمت بود تموم کردم. در این بیست روز ماه آبان ده کتاب رو به پایان بردم، حتی کتاب انسان در جستجوی جاودانگی نوشته‌ی پاراماهانسا یوگاندادا رو دو بار خوندم چون به نظرم جالب میومد.

در مورد خدا و عشق به خدا می‌گفت. یه قسمتش رو براتون می‌گم. در عالم ذر وقتی که نطفه شکل می‌گیره روح‌ها با هم دیگه رقابت می‌کنن تا بلخره یکی از اون‌ها موفق میشه وارد دنیا بشه. نه ماه در رحم مادر محبوسه، نه میشنوه و نه می‌بینه و مدام به خدا میگه که من رو برگردون ولی یه سری از روح‌ها هستن که اراده‌ی قوی‌ای دارن و اون‌ها کسانی هستن که خیلی زودتر از نه ماه به دنیا میان. وقتی یه نوزاد به دنیا میاد گریه می‌کنه و به خدا دعا می‌کنه که من رو برگردون برای همین دست نوزاد همچون دعا رو به آسمون هست، او گریه می‌کند تا شش‌ها آزاد شوند و بتواند در این دنیای خاکی نفس بکشد.

جالبه نه؟ خودم تا حالا دقت نکرده بودم. کتاب یازدهمی که دارم می‌خونم خاطرات یک گیشاست که از یه ژاپنیه.


باباها

دوشنبه, ۱۶ آبان ۱۴۰۱، ۰۷:۱۰ ق.ظ

باور نمی‌کنین که هنوز اون مشتری سخت‌گیر برای صفحه‌آرایی ایراد می‌گیره! حالا خوبه اعصابش رو دارم وگرنه هر کی جای من بود طرف رو بلاک می‌کرد!

تازه هنوز جلدش هم انتخاب نکرده.

آموزش‌های فتوشاپ رو برای هنرجوم فرستادم ولی نمی‌دونم کجاست؟ این واتساپ که قطع شد کلی کارها رو بهم ریخت، قبلا یه اپسیلن خبر داشتیم از بقیه، الان هوچی به هیچی.

بعد هم آموزش مقدماتی نویسندگی رو برای یه هنرجوی دیگه‌ام فرستادم. خودم هدفم اینه که کتابش چاپ بشه، امیدوارم اعتماد به‌نفسش رو بالاتر ببره.

دیروز که پدرم رو دیدم اصلاً حالش خوب نبود، بدنش توی این سرما عرق کرده بود، چشماش قرمز بود و آبریزش داشت، دکتر هم حاضر نیست بره. فکر کنم آخرش خودم باید یه اقدامی بزنم، کلی براش نگرانم. از اون طرف پدر همسرمم حالش خوب نبود، البته اون زود به زود دکتر می‌ره و خب 25 سال از پدر خودم بزرگ‌تره.

کاش پدر و مادرم به جای این‌که همش به فکر بچه‌هاشون باشن، یکم به فکر خودشون باشن.

دعا کنین بچه‌ها کارهاشون درست بشه....

واریزی‌های یهویی

شنبه, ۱۴ آبان ۱۴۰۱، ۰۹:۵۳ ق.ظ

صبح که از خواب بیدار شدم دیدم سه تا اس ام اس واریزی برام اومده که خودمم خبر نداشتم. خب ساعت 4 صبح اصولا ملت خوابن و کسی هم برام پیام نذاشته بود که داستان از چه قراره ولی الان که دیگه نزدیک ده صبحه میدونم.

یکی از واریزی ها مال آموزش نویسندگیه، یکی از هنرجوهای دوره آموزش صفحه آرایی با ایندیزاینم که کلاس هاش تموم شده بود برای شرکت در دوره نویسندگی پول رو پرداخته بود.

دومیش مال سفارش دو تا کتاب با نام های زیستن در درون قلب و هنر برقراری ارتباط بود که براش سفارش داده بودم

سومیش برای طراحی جلد یکی از مشتری هام بود که ویراستاری و صفحه آراییش رو انجام داده بودم

دیشب هم یه واریز داشتم از هنرجوی دوره ایندیزاین که برای دوره فتوشاپ واریز کرده بود

خلاصه خوب بود

اتفاق خوب دیگه اینکه کتاب بعدیم هم تایید شد و حالا باید برم چاپش کنم. 

بازم بگم یا بسه؟

آخه بازم اتفاق خوب دارم

نه به پیری

جمعه, ۱۳ آبان ۱۴۰۱، ۰۸:۰۸ ق.ظ

یه قسمت از پیروزی فکر میگه کسانی که فکر زیبا دارن دیرتر میشن و خوش و خرمن. سه کار میتونی بکنی که دیرتر پیر بشی و اون اینه که محبت کنی، ببخشی و مسیر زیبایی رو دنبال کنی.

حقیقت امر اینه که امسال اولین سالی بود که به هیچ کس اعلام نکردم تولدمه چون دیگران شروع میکنن به پیر کردن آدم و من نمیخوام ذهنم فرسوده باشه. یکی از کارهایی که باعث شادی و انرژیم میشه نوشتن دنیای جادوییه که جلد اول و دومش چاپ شده و به صورت صوتی هم وجود داره. هنوز وقت نکردم ولی میخواستم بذارم توی کتابراه، البته در کانال تلگرامم به آدرس saravirastar قرار داده شده. علت این که عاشقشم چون دنیای شاد کودکی و در آینده نوجوانیه و هیچ چیز سیاهی نداره.

هنوز اون مشتری سختگیر اوکی به صفحه آرایی کتابش نداده، نتورکر هم هست، بیچاره اونایی که توی تیمشن، هر کار کنن یه قر دیگه ای سرشون در میاره، ته کمالگرایی

امروز قسمت ششم داستان یک پری رو دانلود کردم. کلا کم فیلم میبینم ولی این بدیش نیس. داستان در مورد یه دختر فقیره که یهو یه کیف پول دستش میاد و همه رو خرج میکنه و قاطی پولدارها میره.

راستی اینم بگم که قسمت 15 مهندسی امواج رنه هم تموم شد و در مورد باور صحبت کرد.

اسپرسو نوشته هما هم دارم میخونم. کتابهای هما پوراصفهانی واقعا گرونه و جالبه که کلی خریدار داره، به نظرم از قدرت باور استفاده کرده

اسپرسو

پنجشنبه, ۱۲ آبان ۱۴۰۱، ۰۷:۱۴ ق.ظ

به جای پنج صبح، چهار بیدار میشم چون قبلا زود آفتاب میزد

کتاب پیروزی فکر رو تموم کردم و قبلش سمفونی مردگان. فقط موندم چرا هی میگن سمفونی مردگان قشنگه! اصلا دوستش نداشتم.

الان یه رمان سه جلدی شروع کردم از هما پوراصفهانی به نام اسپرسو.

صفحه آرایی مشتری سخت گیر هم به امید خدا تموم شد 

بریم برای طراحی جلدش

شوهر آهو خانم

سه شنبه, ۳ آبان ۱۴۰۱، ۰۸:۵۶ ق.ظ

نمیدونم چرا یکم استرس دارم این چند روز، کارها با این که خوب پیش میره ولی انگار یه چیزی کمه. 

دیروز با مادرم رفتم کلاسش، یه سری کلاسه که گفته هاشون شبیه عارف هاست، بماند که من گوش ندادم و نشستم سه ساعت به کتاب صونی شوهرآهو خانم گوش دادم و کلی حرص خوردم.

خلاصه اش رو امروز توی روبیکاو اینستاگرام و تلگرام به ایدی sara_virastar میذارم.

هر چی که بخوام دارم

دوشنبه, ۲ آبان ۱۴۰۱، ۰۷:۴۲ ق.ظ

صبح بخیر

امروز برعکس دیروز که یک ساعت و نیم دیرتر بیدار شدم، یک ساعت و نیم زودتر بیدار شدم، انگار خدا هم میخواست جبران کنه. بعد رفتم سراغ دانلود، یه مشتری سختگیر پیدا کردم که ناجور گیر میده منم که میدونین، نمیرم عقب، سرهم بندی هم توی کارم نیست چون اعتقاد به مال حلال دارم در نتیجه آموزشهای حرفه ای پیدا کردم و یاد میگیرم و ایده هام رو طرح ریزی میکنم.

الان سومین روزه که رنه رو گوش ندادم، یعنی نمیرسم ولی تمرینهاش رو انجام میدم.

دیروز عصر جلد اول دنیای جادویی با نام دنیای رنگی رنگی رو گذاشتم ویرگول، البته فایلش رو میخوام قرار بدم، هم پی دی اف، هم صوتی، هنوز وقت نکردم. جلد سوم هم اروم اروم دارم پیش میرم.

همسرم یه فیلتر شکن خریده که دارم تلاش میکنم به کامپیوتر وصل کنم ولی ویندوزم فعلا جوابگو نیست، تلاش میکنم حلش کنم، اگه نشد ویندوز رو عوض میکنم. ماهی 350 هست فیلترشکنه و سرعتش توپه.

این ارور رو میده

Component 'Codejock.Controls.v16.2.4.Demo.ocx' or one of its dependencies not correctly registered: a file is missing or invalid


اگه کسی میدونه که بهم بگه، بعلا دارم کدکس دانلود میکنم که حل شه. منهای همه اینها ظهر تا عصر خونه نیستم و کلا از همه چی دورم. بماند که امروز رفتم رو پشت بوم و کلی از نور خدا انرژی گرفتم. عکسش رو استوری کردم در روبیکا و اینستا

sara_virastar: rubika

saravirastar: insta

قدرت کلام

شنبه, ۳۰ مهر ۱۴۰۱، ۰۷:۱۱ ق.ظ

الان ساعت 5 صبحه و من پنجره رو باز کردم، می‌دونم خیلی عجیبه و البته اینجا هم مثل جایی که شما هستین سرده ولی من می‌خوام نور خدا رو حس کنم. خونه‌ی ما همیشه صدای ماشین میاد، یه زمانی شاکی بودم؛ ولی الان می‌گم چه خوب، چون دارم تعداد زیادی آدم می‌بینم که سحرخیز هستند و این یعنی تنها نیستم.

خب! برسیم به بخش نهم مهندسی امواج رنه.

توی این قسمت در مورد قدرت کلمات و چیزهاییه که تمرکز می‌کنیم. یه تمرین بهت میگم. در یک دقیقه به اطرافت نگاه کن و هر چیزی که به رنگه سبزه رو به یاد بسپر...

حالا بهم بگو چه چیزهایی قهوه ای بود؟

این یعنی تمرکز، ذهنت فیلتر کرد و فقط چیزهایی رو دیدی که روش تمرکز کرده بودی. ما خودمون تصمیم می‌گیریم که چه چیزهایی از اطرافمون وارد ذهنمون بشه.

دیروز وارد خونه‌ای شدم که خدای افکار منفی هستن، البته یه حسی بهم می‌گفت نرم ولی من به صدای درونیم گوش ندادم و رفتم. تنها چیزی که اونجا دیدم و شنیدم صداهای بلندی بود که فقط از نشدن‌ها می‌گفت، یکیشون انقدر حرف می‌زد و مدام همون حرف قبلی‌هاش رو تکرار می‌کرد که سرسام می‌گرفتی، یکی دیگه‌شون کلا دو جمله گفت که بار منفی زیادی داشت بدتر از اون قبلی. همیشه هم گل‌های خونه‌شون خشکه.

مسئله‌ی بعدی ارتعاشی هست که اشیای اطرافمون داره. همه اشیا آینه‌ای از خودمونه حتی اگه روش چیزی نوشته بشه. یه جریانی براتون تعریف کنم.

ما یه آکواریوم بزرگ توی خونه‌مون داشتیم به ابعاد یک متر در دو متر و 100 تا گلدفیش برای خودشون آزادانه چرخ می‌زدن، نزدیک سه ماه بود و بچه هم داشتن. در یکی از روزها یه مهمونی دادیم، اون شب تموم شد و صبح که بلند شدم عجیب‌ترین صحنه رو دیدم. فقط 8 تا از اون صد ماهی زنده مونده بودن و بقیه دراز به دراز کف آکواریوم برای همیشه خوابیده بودن.

همسرم می‌گفت چشم زدن ولی من نظر دیگه‌ای دارم، فکر کنم شما هم متوجه شدین.


ساعت جفت

پنجشنبه, ۲۸ مهر ۱۴۰۱، ۰۶:۱۳ ق.ظ

الان به ساعت نگاه کردم، 6:06 صبح رو نشون میده، فکر کنم بیشتر از یک ماهه که هر وقت به ساعت نگاه می‌کنم جفت می‌بینم! معنیش رو کسی می‌دونه؟ بهم بگه.

امروز یکم تنوع دادم، دیروز زنگ زدم به خواهر و مادرم که هر کسی غذای ظهر رو درست کنه و ببریم خونه مادرجون. من خورشت بامیه درست می‌کنم، خودم عاشق این غذام ولی همسرم نمی‌خوره.

هنوز ویس جدید گوش ندادم، هنوز ورزش نکردم؛ ولس اومدم صفحه‌آرایی حرفه‌ای که دیشب سفارش گرفتم رو انجام بدم، تازه پایان‌نامه که دستم بود هم مونده که منتظرم کتاب‌هایی که سفارش دادم به دستم برسه.

اگه روبیکا داری من رو فالو کن، sara_virastar

دیروز استوری کردم که: تا حالا دخترم رو دیدی؟ امروز می‌خوام دخترم رو معرفی کنمو

من برم سر کار

صبح بخیر سحرخیزها


اینجا همه چاقن!!

چهارشنبه, ۲۷ مهر ۱۴۰۱، ۰۷:۴۴ ق.ظ


امروز روز منه، می‌خوام یه اتفاقی رو براتون تعریف کنم.یه آشنایی داریم که پدر خانواده هر از گاهی به خونه‌شون ما رو دعوت می‌کنه؛ اما چیزی که باعث مسئله شده رفتار ناشایست اعضای خانواده است که البته من در مقابل حرف‌های نامربوط سکوت می‌کنم چون شخصیتم طوری نیست که با هر کس مثل خودش رفتار کنم.

شما رو نمی‌دونم وقتی بهتون توهین میشه و فحش بهتون میدن چکار می‌کنین؛ ولی من سکوت می‌کنم و تا اونجایی که ممکنه از اون شخص بیمار دور میشم چون در مدار من نیست، حتی وقتی حرف می‌زنه جو رو عصبی می‌کنه...بگذریم، اصل قضیه رو براتون بگم.

یکی از اون روزهایی که خونه‌شون بودیم و همه جمع بودیم، از میان هزار حرف نامربوطی که زد، یکی از حرف‌هاش باعث شد رگ غیرتم باد کنه، آخه من روی خودم خیـــــــلی غیرت دارم. اونجا همه چاق بودن و من هم دو سالی هست که آهسته آهسته به جمع چاق‌ها پیوستم چون با قد 162، وزنم 70 کیلو شده و اون حرف این بود:

«اینجا همه چاقند.»

شاید حرفی نباشه که نیاز به برخوردن داشته باشه ولی به من ناجور برخورد چون دو سال پیش 45 کیلو بودم و اون داشت رسما به من توهین می‌کرد چون بقیه‌اشون کلا چاقند، خودش 120 کیلوه، همش هم وسط سالن ولو میشه!

وقتی بهم برخورد نشستم و برنامه‌ریزی کردم، از یتیوب یه ویدیوی چالشی آب کردن چربی پیدا کردم، یه اپلیکیشن برنامه‌ریزی نصب کردم و هر روز صبح به مدت یه ربع ورزش کردم، از 70 کیلو در عرض یک ماه رسیدم به 67 کیلو. J

فردا روز سی‌امه چالشه و انقدر از خدا که این قدرت رو بهم داد و خودم راضی‌ام که قابل وصف نیست.

چالش رو همچنان ادامه می‌دم و میخوام این بنده خدا رو ماه دیگه ببینم و بهش بگم:

- فلانی! کافر همه رو به کیش خود پندارد.

البته نمی‌گم


نمیرم عقب حتی یک قدم

سه شنبه, ۲۶ مهر ۱۴۰۱، ۰۷:۴۲ ق.ظ

الان ورزش کردم و این آهنگ رو گوش میدم


کفشای آهنی پام کردم، من این دنیای وحشی رو رام کردم!
مشکلاتو میذارم زیر پا… میرم بالا من مث بالگردم!
هرکجا مشکلا بزرگ شد؛ من سعیمو زیاد کردم
حتی توی بدترین شرایط؛ بازم به خودم اعتماد کردم…
یاد گرفتم که زندگی سخته و دست زیاد بالا دست…
توی جاده زندگی؛ همیشه پایین و بالا هست
یاد گرفتم که زندگی؛ یعنی همین لحظه

فردا که نیومده… ولی امروز همین حالا هست
هیچ مشکلی بزرگ هیچ دیواری واسم بلند نیست!
این دنیا جایی واسه اونا که همیشه جلوی خطر پره دلهرن نیست
یاد گرفتم که روی پای خودم وایسم
چون موقع سختیا، دیگه هیچکس دورم نیست
نمیرم عقب حتی یه قدم…
من جلو دردا هیچوقت کوتاه نیومدم!
من گذشته رو نمیشه برگردونم
پس میرم جلو تا جایی که میتونم…
اگه مانع زیاده حتی با پای پیاده؛ من با عزم و اراده میرم جلو خیلی ساده…
این دنیا بازتابِ رفتار خودته
غمگین باشی غمگینه و شاد باشی شاده…
همه ی فکر و ذکرم اینه یکم تغییرم بدم خودمو
چون نمیشه تغییر داد دنیا رو
یه وقتایی یه زخمایی نمیکُشه؛ ولی قوی تر میکنه مارو…
همه توی حرفا میگن دوس دارن، که مشکلا حل شه
ولی واسه این کار میخوان؛ یه نفر دیگه نفر اول شه!

واسه تغییر واسه هرچی از خودت شروع کن…
اگه میخوای این دنیا به بهشت مبدل شه..
بد به دلت راه نده به ترسات پا نده
محکم باش برو جلو، تا آخر وایسا وا نده!
تسلیم نشی برنده ای… همیشه بازنده بوده اون که جا زده
نمیرم عقب حتی یه قدم…
من جلو دردا هیچوقت کوتاه نیومدم!
من گذشته رو نمیشه برگردونم
پس میرم جلو تا جایی که میتونم…

───┤ ♩♬♫♪♭ ├───

سیروان خسروی زانیار خسروی نمیرم عقب

امروز و علف هرز

سه شنبه, ۲۶ مهر ۱۴۰۱، ۰۷:۱۴ ق.ظ

صبح بخیر

من 4:45 بیدار شدم ولی الان که اومدم پست بذارم ساعت از 7 هم گذشته، بیشترین وقتم رو فقط وصل شدن به وی پی ان و باز شدن روبیکا می‌گیره که گاهی کلا بیخیال می‌شم. هنوز ورزش نکردم، 26 روزه که برای خودم یه چالش ورزشی گذاشتم و از 70 کیلو رسیدم به 67 کیلو، البته این چالش مخصوص چربی‌های شکم و پهلو هست که خیــــلی موثر بوده.

امروز هم یه قسمت دیگه از مهندسی امواج رنه رو گوش دادم که از این یک ساعت براتون خلاصه میگم.

قبلا گفتم که فرض کنین ذهن انسان مثل یک باغه که بذرهایی توش کاشته میشه، باغبان که خودمون هستیم وظیفه داریم که بذرهای خوب بکاریم و از اون مراقبت کنیم تا به بار بشینه، اگه حواسمون بهش نباشه اونوقت علف هرز کاشته میشه.

هر چیزی توی این دنیا دارای اتمه و هر اتم دارای انرژیه، پس همه چیز انرژیه، ارتعاشات با طول موج مشابه هم رو جذب می‌کنن...

این قضیه طولانیه فردا براتون می‌گم، الان باید پایان‌نامه مشتری رو تحویل بدم که دیروز شروع کردم، 98 صفحه بود که دیروز 54 صفحه انجام دادم، بقیه‌اش هم امروز تمومه. فرق من با ویراستارهای دیگه سرعتمه J


جال خوب

دوشنبه, ۲۵ مهر ۱۴۰۱، ۰۶:۲۶ ق.ظ

امروز 4:45 از خواب بیدار شدم و عجیبه که از 12 تا الان از خواب نپریدم. مثل همیشه همراه با صبحانه قسمت هفتم ویس رنه رو گوش دادم.

این بار در مورد افکاری صحبت می‌کرد که ما قبل از خواب داریم. پست قبلی در مورد امواج ذهنی حرف زدم پس دیگه می‌دونین که قبل از خواب ذهن ما روی امواج بتا قرار داره، حالا فرض کنید در طول روز یه اتفاق بد افتاده و شما مدام دارین بهش فکر می‌کنین، مدام دارین تجسم می‌کنین و تصاویر ناخوشایند می‌سازین تا اینکه وارد حالت آلفا میشین، انقدر به این افکار فکر می‌کنین که نیمه خواب میشین و به خواب می‌رین.

خب! خیلی مشخصه که وقتی در وضعیت تتا هستین مدام کابوس ببینین و صبح با حال بد از خواب بیدار شین.

گفتیم ما نمی‌تونیم فکری رو حذف کنیم، ولی می‌تونیم افکار جدیدی رو جایگزین کنیم. پس انتخاب می‌کنیم که وقتی اتفاق بدی برامون افتاد، برداشتمون رو نسبت به اون اتفاق عوض کنیم و اون رو تبدیل کنیم به افکار مثبت تا صبح رو با حال خوب بیدار بشیم.

من بهتون گفتم که پدر و مادر من خونه‌ی خودشون رو از دست دادن و الان با سن بالا مجبور شدن که مدام اجاره باشن و با تموم دردشون پله‌ها رو بالا و پایین برن، من فردای اون روز با حال بد و چشمان پرسوزش از خواب بیدار شدم اما الان انتخاب کردم که این اتفاق رو به فال نیک بگیرم چون اون‌ها قراره خونه‌ی زیبایی داشته باشن که از قبلی بهتر باشه، جایی که در بهترین موقعیت و لویکیشنه و آرامش در اونجا هست پس من حالم خوبه.

خب بریم سر کار.

چند ماه پیش یه پایان‌نامه نوشتم با موضوع ادبیات تطبیقی و الان اون شخص دفاع کرده، امروز دارم اصلاحاتش رو انجام میدم.:)


امواج ذهنیِ امروز

يكشنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۱، ۰۷:۵۱ ق.ظ

روز دیگه و ساعت 5 صبح دیگه.

تا الان 5 قسمت از آموزش‌های رنه رو گوش دادم.

در این بخش در مورد امواج ذهنی یا همون ارتعاش خیلی باب شده صحبت کرد. فرض کنین کوه یخی‌ای توی اقیانوسه که نوک قله از آب بیرونه، اون قسمتی که از آب بیرونه همون ضمیر خودآگاه ماست که در یه ثانیه حدود سی فکر رو تجزیه و تحلیل می‌کنه، در این قسمت امواج ذهنی بتا قرار داره که بار احساسی کمی داره و بیشتر منطقی و آگاهانه است.

لایه بعدی که میره زیر آب و از لایه‌های ضمیرناخودآگاهه، امواج آلفاست که مرز بین آگاهی و ناآگاهیه، بار احساسی بیشتره اما هنوز نسبت به اطرافت آگاهی، لایه بعدی امواج تتاست که بار احساسیش زیاده و در هر ثانیه 9 الی 13 فکر رو دربر می‌گیره، زمانی که مراقبه یا مدیتیشن انجام میشه در این ارتعاش هستیم.

لایه بعدی دلتاست که زمان خوابه و بار احساسی شدیدی داره به طوری که تموم احساساتی که در طول روز دارین به صورت خواب در این امواج قرار می‌گیره.

اینم از ویس امروز، بعد از اون یه لیوان شیر خوردم و روی پشت‌بوم رفتم، ورزش کردم و از نور خورشیدی که تازه طلوع کرده بود استفاده کردم، بعدم اومدم سر کار.

یه پایان‌نامه قبلا برای یه دانشجوی ارشد نوشته بودم که داوری شد و نیاز به اصلاح داشت، بعد هم دو تا پی‌دی‌اف تحویل مشتری دادم و در آخر کتاب مشتری انتشاراتمون همراه با دو تا کتاب خودم چاپ شد.

سه تا سفارش کتاب هم گرفتم که اینجا از هر کس که کتابفروشی یا پخش کتاب داره می‌خوام که بهم پیام بده تا باهم همکاری کنیم.

09135701698 در پیام‌رسان روبیکا، ایتا، سروش، تلگرام یا ایمیل بده، saramortazavi1370@gmail.com


باغت را بساز

شنبه, ۲۳ مهر ۱۴۰۱، ۰۶:۵۴ ق.ظ

امروز هم پنج صبح بیدار شدم، قبلا لایوهای مهشید رو می‌دیدم ولی انقدر قطعی داره که بیخیال شدم، عوضش قسمت چهارم مهندسی امواج رنه رو گوش دادم.

رنه ذهن انسان رو مثل یه باغ می‌دونه که هر فکر یه بذریه که در این باغ کاشته شده، اگه برای کارهات و افکارت برنامه نداشته باشی ضمیرناخودآگاه هر بذری که دوست داره به انتخاب خودش قرار میده، این بذر که همون یک فکر هست ممکنه ناشی از شرایط اطراف و اطرافیان باشه که تبدیل به علف هرز میشه، چیزی که مهمه اینه که حتما باید بدونی چی می‌خوای تا بذر درست رو بکاری.

ذهن ما همه جور فکری داره، خوب یا بد، اون ها رو نمی‌تونیم حذف کنیم؛ اما می‌تونیم جایگزین افکار خوب و جدید کنیم.

فردا بهتون می‌گم چطوری... الان برم سر کار، کتاب یه نتورکر دستمه که امروز تحویلش می‌دم و یه پروپوزال که نیاز به ویراستاری داره.

تا فردا.

من سارا مرتضوی، نویسنده، ویراستار و ناشر هستم. سفارش کتاب پذیرفته میشه J


رنگی درهم

جمعه, ۲۲ مهر ۱۴۰۱، ۰۷:۲۲ ق.ظ

خلاصه‌اش بگم که دیروز از 5 بیدار شدم و رفتم برای کمک خونه‌ی مادرم، هم حرص می‌خوردم (البته تو خودم) هم غذا رو درست می‌کردم.خودمم دست درد و گردن درد و زانو درد داشتم، آخه خونه‌ی ما هم اجاره است با کلی پله.

کلا برات بگم دیروز روز سختی بود تنها خوبیش این بود که کتاب‌هام که چاپ شده بود به دستم رسید. من از همون اول تصمیم گرفته بودم که داستان کودک دنیای رنگی رنگی رو به کتابخونه‌ها بدم و رمان دارامندی رو بفروشم. خدا رو شکر که بالاخره بعد از یک سال و نیم رسید.

چه این پست طولانی شد!

همینجا ببندمش.

وقتی شب رسیدم خونه با بدن و روح داغونی بودم، تازه همسرم حالش بد شده بود و سردرد داشت، نمی‌دونم چطوری اون رو باید آروم می‌کردم.

الان که این متن رو مینویسم ساعت 7:19 صبحه و من یکی از کتاب‌های مشتری‌هام رو آماده کردم. با تنی خسته و روحی نه چندان شاد.

فعلا.

تمارین رنه

چهارشنبه, ۲۰ مهر ۱۴۰۱، ۰۷:۱۴ ق.ظ

مهندسی امواج رو شروع کردم از رنه سینانی

یکی از افرادی که باعث شد من ساعت 5 صبح بیدار بشم، رنه بود. دو بار چالش 5 صبح گذاشت که بیدار می‌شدم، حتی روزی که مسافرت رفته بودیم و کلی خسته بودم بیدار شدم و خیلی عالی بود.

امروز صبح قسمت چهارمش رو گوش دادم.

رنه در ابتدا از ضمیرناخوداگاه و طرز کارش صحبت می‌کنه و دو نیم کره بالا و پایین رو تشریح می‌کنه.

اولین تمرین اینه که دستاوردهات رو لیست کنی، بعد از روی این لیست بنویسی که چی می‌خوای. این مهمه که طوری بنویسی که انگار اتفاق افتادن

مثلا من ماهیانه ده میلیون درآمد دارم.

بعد یه کارت برداری و سه تا از اهدافی که می‌خوای رو در زمان حال بنویسی، با صدای بلند هر روز چندین بار بخونی تا باورت بشه، یه جورایی به خودت تلقین کنی، بعد تجسمش کنی که داریش.