دفتر خاطرات سارا مرتضوی

نویسنده و ویراستار هستم

دفتر خاطرات سارا مرتضوی

نویسنده و ویراستار هستم

این وبلاگ محل تفکرات و فعالیت ها و زندگی منه.
خوب و بد
شیرین و تلخ
آدرس اینستاگرام
saravirastar

جهت سفارش:
ویراستاری، صفحه آرایی، نوشتن متن، طراحی جلد، اخذ مچوز نشر و چاپ کتاب
09135701698
فقط پیام در پیامرسان جواب میدم

۱۸ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

سرتوشت روح

دوشنبه, ۳۰ آبان ۱۴۰۱، ۰۷:۲۰ ق.ظ

30/آبان/1401

می‌خواستم اول یه رمان شروع کنم بخونم ولی جور نشد، من هم یه کتاب عجیب به نام «سرنوشت روح» شروع کردم. این کتاب رو یک محقق به نام مایکل نیوتون نوشته که دومین کتابشه. این کتاب 469 صفحه است که تا فصل سومش رو خوندم.

چیزی که روش تاکید داره اینه که روح‌ بعد از مرگ دوباره وارد یه زندگی دیگه میشه. بعضی از روح‌ها جوونن و بعضی پیر (به نظر من روحم پیر باشه!). روح‌ها میان روی زمین و در کالبد جسم قرار می‌گیرن تا رشد کنن. حتی بعد از مرگ این رشد معنوی ادامه داره. اون‌ها وارد گروه‌هایی میشن و یاد می‌گیرن. هر روح، یه راهنما داره که اکثرا پیر هستن و اون‌ها یاد می‌دهن تا به رشد معنوی بررسی. راهنما که اسم هم داره و من کنجاوم که راهنمای خودم چه اسمی داره! شاید یه اسم براش گذاشتم J برای یادگیری اختیار داری که هر وقت که آماده‌ای شروع کنی، کسی اجبارت نمی‌کنه و مختاری.

حالا بیایم دنیای خودمون: وقتی کسی می‌میره روحش آزاد میشه اما اون عزیزانش رو میبینه که غصه می‌خورن پس سعی می‌کنه با اون‌ها ارتباط برقرار کنه با انرژی‌ای که می‌فرسته تلاش میکنه که اون رو آروم کنه. اگه دقت کرده باشین، وقتی یکی از عزیزانتون فوت می‌کنه، خاطراتش رو به یاد میارین و گرماش رو حس می‌کنین. خودم رو مثال می‌زنم وقتی مادربزرگم فوت کرد، موقعی که موقع خاک کردنش رسید بالای قبر ایستادم، من رو کامل احساس می‌کردم. الان گریه می‌کنم چون دلم براش تنگ شده ولی اون موقع وجودش رو حس می‌کردم. وقتی یک روز گذشت و من در خانه‌اش در آشپزخانه ایستادم و گریه می‌کردم، انگار صداش رو به وضوح می‌شنیدم، گرماش رو حس می‌کردم و بوی وجودش رو می‌شنیدم. البته که ما ناراحت میشیم چون دیگه مثل قبل اون رو ببینیم. مادربزرگم نه سال پیش فوت کرد.

طبق تحقیقات نیوتون روح تا زمانی که عزیزش رو آروم کنه در کنارش هست و بعد میره. یه سری از روح‌ها کارهای ناتموم یا وابستگی در دنیا دارن، تا زمانی‌که حل نشه در این دنیا می‌مونن. چیزی به نام تسخیر وجود نداره منتهی وجود دارن ارواحی که ناراحتن و باعث آزار هستن.


خدا آنگونه که من میفهمم

يكشنبه, ۲۹ آبان ۱۴۰۱، ۰۶:۵۶ ق.ظ

30/آبان/1401

چه زود ماه تموم شد! مثل برق و باد می‌گذره و این مهمه که چطوری می‌گذرونیش.

دیروز عصر بهتون گفتم که کتاب «خدا آنگونه که می‌فهمم» رو شروع کردم، خب! امروز صبح تموم شد. گاندی از تجلی خدا و اینکه حقیقت یعنی خداست حرف زده بود. از همه ادیان گفته بود و اینکه همه‌ی دین‌ها یک خدا دارن که هر کدوم خدا رو به گونه‌ی خودشون ستایش می‌کنن. گاندی معتقد بود که تنها حقیقت خداست و بقیه‌ی چیزها غیره حقیقی هستن.

نمی‌دونم امروز چه کتابی شروع کنم ولی فردا حتما بهتون می‌گم.

راستی گفته بود یه کتاب دارم برای صفحه‌آرایی نزدیک 800 صفحه که می‌خواد دو جلدش کنه؟ خب با ورد درست نشد و با ایندیزاین حتما باید بشه. خود مولف گفت ویرایش‌های متن رو انجام میده و بعد میده بهم تا براش اوکی کنم.


یک دقیقه برای خودم

شنبه, ۲۸ آبان ۱۴۰۱، ۰۶:۰۰ ب.ظ

29/آبان/1401   عصر

از صبح تا ظهر کتاب یک دقیقه برای خودم رو تموم کردم. از ایده‌اش خیــــلی خوشم اومد. می‌گفت یک دقیقه به خودت زمان بده، از خودت بپرس چه کاری می‌تونی برای خودت انجام بدی و بعد انجامش بده. خودت رو روزانه در آغوش بگیر و از خودت مراقبت کن. شاید ابتدا فکر کنید که این کار خودخواهیه؛ اما در اصل این کار یه آدم عاقله.

خب! علت اینه، وقتی خودت رو دوست داشته باشی و یه دقیقه به خودت زمان بدی اونوقت آروم‌تری و می‌تونی مهربون‌تر باشی، بهتر فکر کنی و راحت‌تر و بهتر تصمیم‌ بگیری.

حالا اگه همین یک دقیقه رو دیگران هم انجام بدن همه با هم خوبن، کمتر عصبانی هستن و مهربون‌ترن.

یه مثال زده. مردی وارد خونه شد و با رفتار سرد همسرش مواجه شد. رفت توی اتاق و با عصبانیت لباس‌هاش رو درآورد چون انتظار داشت با اون رفتار بهتری بشه و نادیده گرفته نشه؛ اما قبل از اینکه به سالن برگرده یک دقیقه به خودش وقت داد و از خودش پرسید:

- چطوری می‌تونم آروم بشم؟

بعد به یاد آورد که همسرش با اینکه استقبالش نیومده ولی با این حال گفته سلام عزیزم. لبخندی زد و مهربون‌تر شد و پیش همسرش اومد. همسرش دچار سردرد بود و به همین راحتی از یه قهر و دعوا جلوگیری شد.

کتاب بعدی که می‌خونم (خدا آنگونه که می‌فهمم) نوشته ماهاتما گاندیه.

جز از کل

شنبه, ۲۸ آبان ۱۴۰۱، ۰۶:۴۳ ق.ظ

29/آبان/1401

باورتون میشه اکثر موقع‌ها یادم میره که چندمه یا چند شنبه‌ست؟! بعد میام توی نت سرچ کنم تا ببینم چندمه. مثلا دیروز هی زنگ می‌زدم به چاپخونه، بعد فهمیدم جمعه است که کسی جواب نمیدن. امروز که چهار بیدار شدم کلا زدم تو کار آهنگ رقص، حال استوری گشتن هم نداشتم، همش دارکه. حالا اینو بیخیال.

دیروز کتاب جز از کل نوشته استیو تولز که 656 صفحه بود، تموم شد و من موندم چرا اینقدر طرفدار داره، مثل سمفونی مردگان که هی می‌گفتن قشنگه!

داستان از زمان مردی به نام جاسپر نقل شده بود که توی زندانه و داستان زندگی پدرش رو می‌نویسه. لحنش طنزِ غمگینه. داستان از زمانی شروع میشه که جاسپر بچه است، بعد از سرطان مادرش تعریف می‌کنه و مغز قاطی پدرش. هی فلش بک میزنه به زمان‌ها مختلف. مثلا وسط کتاب در مورد آشنایی پدر و مادرش میگه که عاشق هم نبودن و پدرش جاسپر رو نمی‌خواست. از ترک مادرش میگه و اینکه توی غذاش مرگ موش می‌ریخته!

بعد در مورد عموش میگه که اول ورزشکار بوده ولی بعد قلدرهای مدرسه پاش رو داغون می‌کنن و اون دیگه نمی‌تونه کریکت بازی کن پس یه جانی میشه و به زندان میره.

پدر جاسپر یه مدت تیمارستان بوده ولی بعد تصمیم می‌گیره زندگی جدیدی رو شروع کنه و دوباره ازدواج می‌کنه و باز دوباره ازدواج می‌کنه. نماینده مردم میشه و در آخر مردم ازش شاکی میشن و زن و عشق دوره‌ی جوونیش رو می‌کشن. در آخر وقتی با جاسپر داره از کشور میره روی یه کشتی می‌میره.

خیلی خلاصه گفتم. سمفونی مردگان یا اسپرسو هم همینطور بود، یه سری شخصیت داره توی رمان‌هاشون که مغزهاشون قاطه. بگذریم!

دو روز پیش یه صفحه‌آرایی گرفتم که 800 صفحه بود و باید تبدیل به دو جلدش می‌کردم. اولش گفتم با ایندیزاین طرح می‌زنم ولی چون قیمتش از نظر مشتری بالا بود با ورد گفتم حلش می‌کنم. یه چیز ساده‌ی دانشگاهی. من برم سر کار!

راستی! کتابی که امروز شروع می‌کنم به نام (یک دقیقه برای خودم) از اسپنسر جانسونه.


مثل یک زن رفتار کن

جمعه, ۲۷ آبان ۱۴۰۱، ۰۷:۲۹ ق.ظ

27/آبان/1401

اونجوری هم نیست که هر روز 4 یا 5 صبح بیدار بشم. مثل پریشب که ساعت 1:30 بیدار شدم و تا 7 بیدار بودم. اما بگم چه کار کردم. یه کار مفید.

دوره‌ی عزت نفس عرشیانفر رو گوش دادم و نمی‌دونم قرار بود دقیقا در مورد چی صحبت کنه چون همش در مورد خدا صحبت می‌کرد.

اول یه تمرین داد: اینکه خدا از دیدگاه خودم چه شکلیه و خدای من بیشتر خشنه تا مهربون. عرشیانفر می‌گفت خدا انسان‌ها رو دوست داره و نیازمند نماز و ال و بل انسان نیست در غیر این صورت مغایرت پیدا می‌کنه با خدای بی‌نیاز که! بلکه خدا از طریق بنده‌هاش خودش رو متجلی می‌کنه.

7 جلسه بود و همش در مورد علاقه‌ی خدا به انسان و ارزشمند بودن و دوست‌داشتنی بودن خدا صحبت می‌کرد.

بعد که خوابیدم ساعت 11 بیدار شدم که یه کتاب جدید شروع کردم با نام (مثل مردها فکر کن، مثل زن‌ها رفتار کن) نوشته‌ی استیو هاروی که 178 بود.

از اونجایی که نویسنده‌اش مرد بود منطقی بود که نصف کتاب در مورد رابطه‌ی جنسی حرف بزنه! بیشتر بدرد کسانی می‌خورد که با کسی هستن و می‌خوان بفهمن طرف قصد ازدواج با اون‌ها رو داره یا نه. چند تا راه‌ها رو بهتون می‌گم.

یکی اینکه اگه مرد شما رو به خونواده و دوستاش به عنوان نامزد معرفی کرد می‌تونین روی این مرد برای آینده حساب کنین. دوم اگه به علایق شما اهمیت داد و مسخره‌تون نکرد مردیه که می‌تونه همسرتون باشه. یه سری چیزها هست که باید حتما در موردش بدونین مثل اعتقادات.

مردها دوست دارن حامی باشن و مرد بودن خودشون رو نشون بدن پس نشون بدین که بهش نیاز دارین و بهش یادآوری کنین که همسر و پدر خوبی برای شما و بچه‌هاتونه. کارهای سخت رو به مردها بسپرین با اینکه می‌تونین خودتون انجام بدین. بیشتر بگین چی رو دوست ندارین مثلا من از مردهای بی‌مسئولیت خوشم نمیاد و مردی که شما رو دوست داره تلاش می‌کنه که مسئولیت‌پذیریش رو بیشتر کنه. اکثر مردها از خرید خوششون نمیاد و حوصله‌شون نمی‌کشه برای همین می‌بینین که قسمت لباس مردونه یه مغازه کوچک و همون اوله چون سریع می‌خرن.

پسر مامان یا همون مردهایی که حرف گوش مادرهاشونن. برای اون‌ها همون اول باید مشخص کنین و قوانین و استاندارهاتون رو مشخص کنین که اولویت اولش خانواده خودش و زن و بچه‌هاشه و نیازهای اون‌ها مهم‌تره. مثالی که زده از مردیه که ساعت 10:42 شب به خانه مادرش می‌ره که در کیک پختن به اون کمک کنه و زن و بچه‌اش رو رها می‌کنه!

یکی از چیزهایی که مردها دوست دارن کفش پاشنه بلنده چون حس خانم بودن رو بیشتر بهشون میده. توی یه کتاب دیگه خونده بودم که دو تا زن رو مقایسه کرده بود، یکی زنی که دامن و کفش پاشنه بلند پوشیده و زنی که شلوار و کفش اسپورت شده، اون‌ها در یک مکان در یک شرایط به زمین می‌خورن، مردهایی که به زن اول کمک می‌کنن خیلی بیشتر از مردهایی هستن که به زن دوم کمک می‌کنن.

اون‌موقع که این کتاب رو خوندم در شرکتی طراحی سایت انجام می‌دادم و هم‌زمان دانشگاه می‌رفتم. تیپ اسپورت می‌زدم و مثل اردک راه می‌رفتم؛ ولی بعد تغییر کردم. تیپم رو دخترونه کردم و اتفاقی که افتاد جالب بود! هم حقوقم بالا رفت، هم نمراتم و هم این‌که همه تلاش می‌کردن که بهم کمک کنن.


حرمت نفس

چهارشنبه, ۲۵ آبان ۱۴۰۱، ۰۷:۲۳ ق.ظ

26/آبان/1401

دیروز کتاب عادات موفقیت هم تموم شد. یکی از نکات مهم برای موفقیت مدیریت زمانه، این که زمانت رو چطوری می‌گذرونی تا آینده‌ات رو نشون بده. چند ماهی بود که ساعت 5 بیدار می‌شدم اما پاییز که شد ساعت تغییر کرد و زمان بیدار شدن من هم 4 شد. الان که دارم این متن رو می‌نویسم ساعت 7:07 صبحه، صبحانه خوردم، ورزش کردم و صد صفحه کتاب خوندم. به علاوه الان دارم کارهای اینترنتی‌ام رو انجام میدم. آبگوشت هم بار گذاشتم.

اگه حرف از میدریت زمانه به نظرم ساعت 4 همه زمانه.

یه دوره شروع کردم با نام حرمت نفس از هلاکویی. میگن که مدرک نداره! ولی به اسم دکتر می‌شناسنش. نمی‌دونم. توی ویس‌هاش میگه که لس‌آنجلسه و دوست داشته بره چون ایران جای پیشرفت نیست.

بگذریم!

یکم در مورد حرف‌هاش بگم.

این‌که من، منم و تو، تویی و من و تو هیج ربطی بهم نداریم، نه وابسته بهم هستیم نه هیچ کس حق قضاوت ما رو داره.

یکم زمان نوزادی و کودکی رو تحلیل می‌کنه و اینکه اکثر بچه‌ها تا سن 4 سالگی احساس می‌کنن بدن چون مدام کارهای اشتباه می‌کنن و اگه پدر و مادر به او این باور رو بقبولونن که تو همیشه بدی این فرد در بزرگسالی به جانی تبدیل میشه، چه بسا افرادی رو می‌بینیم که میگن من بدم، تو هم بدی. حالت دیگه‌اش اینه که می‌گن من خوبم ولی تو بدی که این همه حالت ناجوریه.

بحث دیگه در مورد بخشش هست که یه سری تحمل میکنن با توجه به اینکه اگه مظلوم نباشه، ظالمی هم وجود نداشته باشه. شاید بخشش از ترس باشه که جواب شخص ظالم داده نمیشه، شاید از ناتوانی باشه که نتیجه‌ی آن تحمل کردنه.

بحث دیگه در مورد قضاوت‌های مردمه، خیلی می‌بینیم که سوالات متداول مثل اینکه چرا ازدواج نکردی یا چرا بچه‌دار نشدی و از این دست می‌بینیم. هلاکویی میگه افرادی که سرشون رو در زندگی شما کردن و بیخیال زندگی خودشون شدن یه مشت آدم مریض و بیمار و ابله هستن! به همین صراحت!


عادات موفقیت

سه شنبه, ۲۴ آبان ۱۴۰۱، ۰۷:۱۹ ق.ظ

25/آبان/1401

بالاخره خاطرات یک گیشا هم تموم شد. گیشای ما در سن 11 سالگی از مرد 45 ساله‌ای خوشش میاد و وقتی بزرگ میشه تموم حواسش به اون بوده تا بدستش بیاره و در آخر هم این اتفاق میوفته. اون مرد که در کتاب با نام رئیس گفته شده گیشا رو به آمریکا می‌بره و در یک آپارتمان شیک زندگی می‌کنند. البته رئیس زن و دو بچه داشته.

در فصل آخر نویسنده میگه که چهل سالشه و یک پسر از رئیس داره. رئیس مرده و این پایان ماجراست.

امروز هم مثل روزهای دیگه ساعت چهار صبح بیدار شدم. یه کتاب جدید شروع کردم با نام عادات افراد موفق از کریس کرافت که مسلماً همین امروز تمومش می‌کنم.

چند نکته ازش رو براتون میگم.

طبق همیشه، چیزی که در تموم کتاب‌ها نوشته و تاکید شده مطالعه است. اگه کتابم با نام رویای بزرگم رو خونده باشین می‌دونین که ماجرای کتاب‌خون شدن من از کی و چرا شروع شده. من هم در میان افراد محدودی هستم که بیش از هزار جلد خوندم. بعضی‌ها بودن که بهم می‌گفتن کتاب‌ها چرت و پرت و وقت تلف کردنه؛ ولی مسلماً اشتباه می‌کنن. اون‌ها افرادی هستن که عمرشون رو به روزمرگی می‌گذرونن، حرف‌های بیهوده و نسنجیده می‌زنن و مدام از همه چیز غر می‌زنن. رک بگم واقعاً احمق و نادونن.

بگذریم! نکته بعدی که باز در همه‌ی کتاب‌های انگیزشی و موفقیت تاکید شده ارتبطاته. هر جور حساب کنی افرادی که آداب معاشرت خوبی دارن و به قول معروف سر و زبون دارن موفق‌تر و شادترند.

نکته بعد: شما کسی میشین که 5 نفر اطرافتون تشکیل میده. نویسنده میگه که در چند باشگاه جمع میلیونرها هست.

نکته بعدی: در مورد خود موفقیه. شاید برای یه تعدادی موفقیت پول، شهرت یا معروفیت باشه ولی به قول (پاراماهنسا) در کتاب (انسان در جستجوی جاودانگی) محدودیت‌های مادی نمی‌ذاره که همه بشن مثلا            هنری فورد، موفقیت یه امر ذاتی و درونیه. چه بسیار هنرمندها و نویسنده‌هایی بودن که پولدار نبودن ولی با هر اثری که از خود باقی می‌ذاشتن به موفقیت می‌رسیدند.

باز هم نکته هست ولی فعلا تا همینجا بسه.

رفتم برای ثبت‌نام ماشین نوشته بود تا آخر آبان ولی فعال نبود! بعد رفتم برای ثبت‌نام مسکن که اصفهان نداشت! در آخر بیمه سلامت رو ثبت‌نام کردم.

گرفتن دوشیزگی

دوشنبه, ۲۳ آبان ۱۴۰۱، ۱۰:۵۴ ق.ظ


24/آبان/1401

امروز صبح هم مثل صبح‌های دیگه ساعت چهار بیدار شدم ولی خیلی زود خوابیدم. دیروز سه تا جلد رو تحویل دادم و خیالم راحت شد. تا فصل 28 خاطرات یک گیشا خوندم.

حالا که گیشای ما 14 ساله شده زمان این رسیده که به مزایده گذاشته باشه مثل یه کالا. البته خودشون کلی ذوق می‌کنن و حتی سر این قضیه هم با هم رقابت دارن که چه کسی بیشترین قیمت رو برای مزایده قرار میده.

چندین مرد در مزایده شرکت می‌کنن و برای دوشیزگی گیشا با هم رقابت می‌کنن. در آخر دکتر بالاترین پول رو میده و برنده میشه.

اگه نگفتم دکتر کیه همون کسیه که گیشا عمداً خودش رو زخمی کرد تا بتونه به دکتر نزدیک بشه و حالا دکتر برای شب زفاف تلاش کرد. یک شب گذشت و رُبان سر گیشا از کرمی به قرمز تغییر کرد که نشون می‌داد این گشا با گشاهای دیگه کارآموز یا نوآموز بودن فرق کرده و دیگه باکره نیست.

البته بهتون بگم که گیشا با روسپی فرق داره و سطح گیشا بالاتر از اون‌هاست.

مردی به نام بونو عاشق گیشای ما میشه منتهی آنچنان پولی نداره و در نتیجه نمی‌تونم بدستش بیاره. قضیه‌ی دکتر در همون شب تموم میشه.

مدتی بعد مردی دانای گیشا میشه. دانا مثل همسر می‌مونه، یه چیز تو مایه‌های اینکه مرد، زن رو صیغه کنه با توجه به این‌که خودش زن و بچه داشته باشه. دانای گیشای ما یه مرد ارتشی میانساله که سرپرسته. هر کس دانا داشته باشه از وضع خوبی برخورداره.

یادتونه در مورد یه زن حسود که گیشای بالاتری بود گفتم، اون کلا عقلش رو از دست میده و از اوکیا(یه چیزی مثل یتیم خونه، یه خونه که مادر و خاله و مادربزرگ دارن و گیشا تربیت می‌کنن) بیرونش می‌کنن. چند سال بعد اون رو به عنوان یه خودفروش در مشروب‌کده‌ها می‌بینن.


گیشا یا راهبه؟

يكشنبه, ۲۲ آبان ۱۴۰۱، ۱۱:۰۳ ق.ظ

23/آبان/1401

از دیروز صبح پکیج قطع شده و خونه‌ی ما سردتر از بیرونه، رسماً دارم می‌لرزم.

رسیدم به فصل شانزدهم خاطرات یک گیشا. خاطراتی زن ژاپنیه که از بچگی‌اش رو نوشته. پدر و مادرش فوت می‌کنند و خواهر بزرگ‌ترش میره، درست ننوشته خواهرش مرده یا رفته و ولش کرده!

بعد وارد مدرسه‌ای میشه که گیشا بشه. اول فکر کردم گیشا شدن مثل راهبه شدنه چون مدرسه داره ولی بعد متوجه شدم منظور زن‌های ژاپنی‌ای هستن که از مردها پذیرایی می‌کنند.

فکر کن! بهشون آموزش میدن که چکارهایی کنن و چه حرف‌هایی بزنن که مردها لذت ببرن. این قضیه صدها سال قدمت داره. دخترهای جوان برای گیشا شدن با هم رقابت می‌کنن. گیشاهای معروف هر پنج دقیقه پول می‌گیرن.

اون‌ها لباس‌های گرون ابریشمی می‌پوشن، آرایش‌های طولانی و سخت می‌کنن (مثل آرایش عروس که خیلی طول می‌کشه) موهاش رو به سختی می‌بندن به طوری که با هر حموم اون رو باز می‌کنن.

جالب اینه که گیشای داستان ما یه رقیب حسود سن بالا داره که نمی‌ذاره اون پیشرفت کنه و مدام اذیتش می‌کنه. مدام براش پاپوش می‌دوزه و کاری کرده که در سن 13 سالگی کلی قرض بالا بیاره که تا آخر عمرش مستخدم بمونه اما اتفاق خوب ماجرا اینه که یکی از گیشاها این دختر رو انتخاب می‌کنه که خواهرش باشه (گیشاهای بالاتر به کوچک‌ترها میگن خواهر) و به اون یاد میده (روش‌های دلبریایی رو)


انسان در جستجوی جاودانگی

شنبه, ۲۱ آبان ۱۴۰۱، ۰۶:۵۹ ق.ظ

20/آبان/1401

الان که این رو می‌نویسم ساعت 6:30 صبحه. یک هفته‌ای هست که به این نتیجه رسیدم به جای اینکه پنج بیدار بشم، ساعت چهار بیدار بشم. قبلا ساعت 5 بیدار می‌شدم ولی انگار زمان کم میومد و من به این نتیجه رسیدم که چهار بهتره. ساعت 6:30 آفتاب می‌زنه و هوا روشن میشه البتهاز دیشب تا حالا بارون میومد و ابرهای زیبا آسمون رو زیبا کرده‌اند.

سه روز پیش مهندسی امواج رو که شامل 26 قسمت بود تموم کردم. در این بیست روز ماه آبان ده کتاب رو به پایان بردم، حتی کتاب انسان در جستجوی جاودانگی نوشته‌ی پاراماهانسا یوگاندادا رو دو بار خوندم چون به نظرم جالب میومد.

در مورد خدا و عشق به خدا می‌گفت. یه قسمتش رو براتون می‌گم. در عالم ذر وقتی که نطفه شکل می‌گیره روح‌ها با هم دیگه رقابت می‌کنن تا بلخره یکی از اون‌ها موفق میشه وارد دنیا بشه. نه ماه در رحم مادر محبوسه، نه میشنوه و نه می‌بینه و مدام به خدا میگه که من رو برگردون ولی یه سری از روح‌ها هستن که اراده‌ی قوی‌ای دارن و اون‌ها کسانی هستن که خیلی زودتر از نه ماه به دنیا میان. وقتی یه نوزاد به دنیا میاد گریه می‌کنه و به خدا دعا می‌کنه که من رو برگردون برای همین دست نوزاد همچون دعا رو به آسمون هست، او گریه می‌کند تا شش‌ها آزاد شوند و بتواند در این دنیای خاکی نفس بکشد.

جالبه نه؟ خودم تا حالا دقت نکرده بودم. کتاب یازدهمی که دارم می‌خونم خاطرات یک گیشاست که از یه ژاپنیه.


باباها

دوشنبه, ۱۶ آبان ۱۴۰۱، ۰۷:۱۰ ق.ظ

باور نمی‌کنین که هنوز اون مشتری سخت‌گیر برای صفحه‌آرایی ایراد می‌گیره! حالا خوبه اعصابش رو دارم وگرنه هر کی جای من بود طرف رو بلاک می‌کرد!

تازه هنوز جلدش هم انتخاب نکرده.

آموزش‌های فتوشاپ رو برای هنرجوم فرستادم ولی نمی‌دونم کجاست؟ این واتساپ که قطع شد کلی کارها رو بهم ریخت، قبلا یه اپسیلن خبر داشتیم از بقیه، الان هوچی به هیچی.

بعد هم آموزش مقدماتی نویسندگی رو برای یه هنرجوی دیگه‌ام فرستادم. خودم هدفم اینه که کتابش چاپ بشه، امیدوارم اعتماد به‌نفسش رو بالاتر ببره.

دیروز که پدرم رو دیدم اصلاً حالش خوب نبود، بدنش توی این سرما عرق کرده بود، چشماش قرمز بود و آبریزش داشت، دکتر هم حاضر نیست بره. فکر کنم آخرش خودم باید یه اقدامی بزنم، کلی براش نگرانم. از اون طرف پدر همسرمم حالش خوب نبود، البته اون زود به زود دکتر می‌ره و خب 25 سال از پدر خودم بزرگ‌تره.

کاش پدر و مادرم به جای این‌که همش به فکر بچه‌هاشون باشن، یکم به فکر خودشون باشن.

دعا کنین بچه‌ها کارهاشون درست بشه....

واریزی‌های یهویی

شنبه, ۱۴ آبان ۱۴۰۱، ۰۹:۵۳ ق.ظ

صبح که از خواب بیدار شدم دیدم سه تا اس ام اس واریزی برام اومده که خودمم خبر نداشتم. خب ساعت 4 صبح اصولا ملت خوابن و کسی هم برام پیام نذاشته بود که داستان از چه قراره ولی الان که دیگه نزدیک ده صبحه میدونم.

یکی از واریزی ها مال آموزش نویسندگیه، یکی از هنرجوهای دوره آموزش صفحه آرایی با ایندیزاینم که کلاس هاش تموم شده بود برای شرکت در دوره نویسندگی پول رو پرداخته بود.

دومیش مال سفارش دو تا کتاب با نام های زیستن در درون قلب و هنر برقراری ارتباط بود که براش سفارش داده بودم

سومیش برای طراحی جلد یکی از مشتری هام بود که ویراستاری و صفحه آراییش رو انجام داده بودم

دیشب هم یه واریز داشتم از هنرجوی دوره ایندیزاین که برای دوره فتوشاپ واریز کرده بود

خلاصه خوب بود

اتفاق خوب دیگه اینکه کتاب بعدیم هم تایید شد و حالا باید برم چاپش کنم. 

بازم بگم یا بسه؟

آخه بازم اتفاق خوب دارم

نه به پیری

جمعه, ۱۳ آبان ۱۴۰۱، ۰۸:۰۸ ق.ظ

یه قسمت از پیروزی فکر میگه کسانی که فکر زیبا دارن دیرتر میشن و خوش و خرمن. سه کار میتونی بکنی که دیرتر پیر بشی و اون اینه که محبت کنی، ببخشی و مسیر زیبایی رو دنبال کنی.

حقیقت امر اینه که امسال اولین سالی بود که به هیچ کس اعلام نکردم تولدمه چون دیگران شروع میکنن به پیر کردن آدم و من نمیخوام ذهنم فرسوده باشه. یکی از کارهایی که باعث شادی و انرژیم میشه نوشتن دنیای جادوییه که جلد اول و دومش چاپ شده و به صورت صوتی هم وجود داره. هنوز وقت نکردم ولی میخواستم بذارم توی کتابراه، البته در کانال تلگرامم به آدرس saravirastar قرار داده شده. علت این که عاشقشم چون دنیای شاد کودکی و در آینده نوجوانیه و هیچ چیز سیاهی نداره.

هنوز اون مشتری سختگیر اوکی به صفحه آرایی کتابش نداده، نتورکر هم هست، بیچاره اونایی که توی تیمشن، هر کار کنن یه قر دیگه ای سرشون در میاره، ته کمالگرایی

امروز قسمت ششم داستان یک پری رو دانلود کردم. کلا کم فیلم میبینم ولی این بدیش نیس. داستان در مورد یه دختر فقیره که یهو یه کیف پول دستش میاد و همه رو خرج میکنه و قاطی پولدارها میره.

راستی اینم بگم که قسمت 15 مهندسی امواج رنه هم تموم شد و در مورد باور صحبت کرد.

اسپرسو نوشته هما هم دارم میخونم. کتابهای هما پوراصفهانی واقعا گرونه و جالبه که کلی خریدار داره، به نظرم از قدرت باور استفاده کرده

اسپرسو

پنجشنبه, ۱۲ آبان ۱۴۰۱، ۰۷:۱۴ ق.ظ

به جای پنج صبح، چهار بیدار میشم چون قبلا زود آفتاب میزد

کتاب پیروزی فکر رو تموم کردم و قبلش سمفونی مردگان. فقط موندم چرا هی میگن سمفونی مردگان قشنگه! اصلا دوستش نداشتم.

الان یه رمان سه جلدی شروع کردم از هما پوراصفهانی به نام اسپرسو.

صفحه آرایی مشتری سخت گیر هم به امید خدا تموم شد 

بریم برای طراحی جلدش

یه صبح دیگه

چهارشنبه, ۴ آبان ۱۴۰۱، ۰۶:۵۶ ق.ظ

صبــــح بخیر

با اینکه کم کم همه چیز مرتب شده بازم یکم لنگم. کلا هر وقت مهمونی یا جایی میرم برنامه ام بهم میخوره. پریروز که خونه مادرم بودم، امروز خونه مادرشوهرم. هر چند اونها یه خونه باهامون فاصله دارن ولی زیاد خونه شون نمیرم. رفتارشون خیلی سرده انگار که نمیخوام بیان، همین دیروز خواهرشوهرم سروسنگین بود با اینکه ده سال ازم بزرگتره، یعنی انتظار رفتارهای عاقلانه و بالغانه رو دارم ولی چه میشه کرد، از میان هزار نفر ادم پایه دورم، اینا اینجورین. خب! خوش باشن.

رسیدم به قسمت 53 ام کتاب صوتی شوهر آهو خانم و بلخره یکم از حرص هام کم شد. دیروز یه نرم افزار نصب کردم روی گوشی که سرعت صوت رو بالا ببره، یک ساعت رو در نیم ساعت گوش میدم

قسمت دهم مهندسی امواج رو هم گوش دادم که فردا بهتون میگم چی شد

رمانم رو، دارامندی، دیروز شروع کردم و صوتی در کانال روبیکا و تلگرام به ادرس saravirastar قرار میدم

شوهر آهو خانم

سه شنبه, ۳ آبان ۱۴۰۱، ۰۸:۵۶ ق.ظ

نمیدونم چرا یکم استرس دارم این چند روز، کارها با این که خوب پیش میره ولی انگار یه چیزی کمه. 

دیروز با مادرم رفتم کلاسش، یه سری کلاسه که گفته هاشون شبیه عارف هاست، بماند که من گوش ندادم و نشستم سه ساعت به کتاب صونی شوهرآهو خانم گوش دادم و کلی حرص خوردم.

خلاصه اش رو امروز توی روبیکاو اینستاگرام و تلگرام به ایدی sara_virastar میذارم.

هر چی که بخوام دارم

دوشنبه, ۲ آبان ۱۴۰۱، ۰۷:۴۲ ق.ظ

صبح بخیر

امروز برعکس دیروز که یک ساعت و نیم دیرتر بیدار شدم، یک ساعت و نیم زودتر بیدار شدم، انگار خدا هم میخواست جبران کنه. بعد رفتم سراغ دانلود، یه مشتری سختگیر پیدا کردم که ناجور گیر میده منم که میدونین، نمیرم عقب، سرهم بندی هم توی کارم نیست چون اعتقاد به مال حلال دارم در نتیجه آموزشهای حرفه ای پیدا کردم و یاد میگیرم و ایده هام رو طرح ریزی میکنم.

الان سومین روزه که رنه رو گوش ندادم، یعنی نمیرسم ولی تمرینهاش رو انجام میدم.

دیروز عصر جلد اول دنیای جادویی با نام دنیای رنگی رنگی رو گذاشتم ویرگول، البته فایلش رو میخوام قرار بدم، هم پی دی اف، هم صوتی، هنوز وقت نکردم. جلد سوم هم اروم اروم دارم پیش میرم.

همسرم یه فیلتر شکن خریده که دارم تلاش میکنم به کامپیوتر وصل کنم ولی ویندوزم فعلا جوابگو نیست، تلاش میکنم حلش کنم، اگه نشد ویندوز رو عوض میکنم. ماهی 350 هست فیلترشکنه و سرعتش توپه.

این ارور رو میده

Component 'Codejock.Controls.v16.2.4.Demo.ocx' or one of its dependencies not correctly registered: a file is missing or invalid


اگه کسی میدونه که بهم بگه، بعلا دارم کدکس دانلود میکنم که حل شه. منهای همه اینها ظهر تا عصر خونه نیستم و کلا از همه چی دورم. بماند که امروز رفتم رو پشت بوم و کلی از نور خدا انرژی گرفتم. عکسش رو استوری کردم در روبیکا و اینستا

sara_virastar: rubika

saravirastar: insta

دنیای جادویی

يكشنبه, ۱ آبان ۱۴۰۱، ۰۹:۱۱ ق.ظ

امروز ساعت 6:30 بیدار شدم و تنها کاری که حالش رو داشتم انجام بدم این بود که دانلود کنم و ورزش روزانه رو انجام بدم، بعد خیلی سریع 9 شد و باید برم خرید. هر وقت می‌رم خرید جیب مبارک خالی میشه، انقدر که چیزها گرونه درامدم بالا نرفته.

یه کتاب دارم که نویسنده‌اش میخواد صفحه‌آرایی‌اش خیلی عالی باشه، من هم دارم فکر می‌کنم و هی ایده میدم و طرحش رو می‌زنم، تموم که شد یه تیکه‌اش رو عکس می‌گیرم می‌ذارم.

من یه مجموعه داستان از دنیای جادویی می‌نویسم که جلد اولش چاپ شده به نام دنیای رنگی‌رنگی و جلد دومش به نام دنیای گلبرگ سپید آماده است که ارشاد منتظر جلدشه و من هنوز وقت نکردم جلدش رو طراحی کنم. الان هم دارم جلد سومش رو می‌نویسم به نام دنیای واژه‌ها.