رنگی درهم
جمعه, ۲۲ مهر ۱۴۰۱، ۰۷:۲۲ ق.ظ
خلاصهاش بگم که دیروز از 5 بیدار شدم و رفتم برای کمک خونهی مادرم، هم حرص میخوردم (البته تو خودم) هم غذا رو درست میکردم.خودمم دست درد و گردن درد و زانو درد داشتم، آخه خونهی ما هم اجاره است با کلی پله.
کلا برات بگم دیروز روز سختی بود تنها خوبیش این بود که کتابهام که چاپ شده بود به دستم رسید. من از همون اول تصمیم گرفته بودم که داستان کودک دنیای رنگی رنگی رو به کتابخونهها بدم و رمان دارامندی رو بفروشم. خدا رو شکر که بالاخره بعد از یک سال و نیم رسید.
چه این پست طولانی شد!
همینجا ببندمش.
وقتی شب رسیدم خونه با بدن و روح داغونی بودم، تازه همسرم حالش بد شده بود و سردرد داشت، نمیدونم چطوری اون رو باید آروم میکردم.
الان که این متن رو مینویسم ساعت 7:19 صبحه و من یکی از کتابهای مشتریهام رو آماده کردم. با تنی خسته و روحی نه چندان شاد.
فعلا.
- ۰۱/۰۷/۲۲