مقدمه زندگی من
گاهی میتوانی آینده رو پیش بینی کنی و گاهی هم سردرگمی که چه کنی و اتفاقات آن طور که میخواهی پیش نرفته است!آن وقت است که شروع میکنی به شکایت از زمین و هوا و زمان، از آدمهای دورت.آنقدر از این و آن شاکی میشوی که خسته میشوی و آخرش میرسی به خودت و شروع میکنی به انتقاد و شکایت از خودت.آنگاه غمگین و کم حرف میشوی در گوشهای کز میکنی و امیدهایت را یکی یکی از دست میدهی و مدام منتظر اتفاق جدیدی میشوی که شاید تغییراتی در زندگیت بوجود آورد.منتظر آدمهای جدید میشوی تا دنیایی که داری را تغییر دهند و بعد از مدتی که هیچ اتفاقی نیوفتاد امیدت نسبت به قبل بیشتر از بین میرود و تبدیل میشوی به آدمی که نفس میکشد، میخورد، میآشامد ولی مرده است.
اما گاهی هم میتوآنی به جای آنتظار شروع به حرکت کنی.وقتی بدآنی که چه چیزهایی را میخواهی و چه چیزهایی را نمیخواهی سردرگمی برایت بی معنا میشود.شکایت کردن و آنداختن تقصیر گردن پدر و مادر و زمآنه و کشور و این و آن از بین میرود.آنوقت است که میدآنی هر اتفاقی که می افتد به نفع توست.برای رشد توست.کافی است به خودت و خدا بگویی که دقیقا چه میخواهی آنوقت مسیر به تو نشآن داده میشود.فرصتها به سوی تو سرازیر میشوند و تو فقط باید آنتخاب کنی.ترس مآنع حرکت است اما همیشه غیرواقعی بوده است.همیشه از چیزی میترسی که ساخته تخیل خودت است.نگرآنیک ا از ترس ها نشات میگیرد.کافیست در دل ترس بروی آنگاه به خود میخندی و از خودت میپرسی:من از این میترسیدم!؟ناشناخته ها ترس را ایجاد میکنند.اگر از چیزی میترسی درباره اش تحقیق کن.مهم نیست آن چیست.حشره موذی است یا شخص است؟کاری که باید آنجام بدهی است یا بیماریست؟ترس، اضطراب و نگرآنی را به همراه دارد.ترس، خشم را بهمراه دارد.خشم از خود و از کارهایی که زمآنی میتوآنستی آنجام دهی و آنجام ندادی.
رهایشآن کن.خودت را آزاد کن.تو فقط یک بار در این دنیا هستی.ترسهایت را رها کن . به سوی آرزوهایت پیش برو.از زندگی لذت ببر.
این داستآن ماجرای زندگی یک دختر است.دختری که مثل همه آدمهای روی زمین با فراز و نشیبهای زندگی روبه رو شد و همیشه بدنبال آنتخابهای بهتر بود.از چیزهایی ترسید و زمآن را از دست داد.از چیزهایی ترسید و آنها را رها کرد و به سوی اهدافش پیش رفت.
امیدوارم شما هم مثل او از زندگی لذت ببرید.
- ۹۹/۰۵/۱۰